فریبرز لرستانی«آشنا»
صبح من آقای سلمانی شدم و موهای عروسکم خرسی را کوتاه کردم. دوتا انگشتهایم را مثل قیچی به هم میزدم و میگفتم: «قچ، قچ، قچ، قچ...»
خرسی چشمهایش را میبست تا موهایی که قیچی میشوند، توی چشمانش نرود. وقتی موهای خرسی را کوتاه کردم، آن را پیش مادر بُردم و گفتم: «ببین خرسی چهقدر خوشگل شده!»
مادر خرسی را نگاه کرد و گفت: «خرسی همیشه خوشگل است.»
خرسی از حرف مادر خیلی خوشحال شد؛ امّا من ناراحت شدم.
مادر توی فکر رفت و بعد گفت: «حتماً پول سلمانی خیلی زیاد میشود؛ چون خرسیخوشگله را خوشگلتر کردی.»
من به خرسی نگاه کردم. دوباره انگشتهایم را مثل قیچی به هم زدم و با خنده گفتم: «قچ، قچ...»
ارسال نظر در مورد این مقاله