نه...به گل دست نزن (ص 14 و15)

نه...به گل دست نزن (ص 14 و15)


به گل دست نزن!

علی باباجانی

یک ‌بار به خانه‌ی همسایه رفتیم. خانه‌ی آن‌ها گل داشت. خواستم گل را ناز کنم. یک‌دفعه پسر همسایه داد زد: «نه. به گل دست نزن! خراب می‌شود.»

من خیلی ناراحت شدم. گفتم: «خسیس!» گریه کردم و با مامان به خانه برگشتیم. مامان مرا ناز کرد. وقتی گریه‌ام تمام شد، مامان برایم یک کلوچه با شیر آورد. بعد کنارم نشست و گفت: «پسر گلم! چرا ناراحت شدی؟ تو نباید ناراحت بشی.»

گفتم: «آخه نگذاشت به گل دست بزنم.»

مامان گفت: «دوست داری پسر همسایه به ماشینت دست بزند؟»

تندی گفتم: «نه. ماشین خراب می‌شود!»

مامان گفت: «خُب آدم‌ها وسایل‌شان را دوست دارند. تو هم وسایلت را دوست داری. باید بهشان حق بدهیم.»

شیر و کلوچه را خوردم. مامان لیوان را از من گرفت و گفت: «من یک چیز مهم می‌خواهم بگویم. ما آدم‌ها خودمان را هم باید دوست داشته باشیم. نباید اجازه بدهیم کسی به ما دست بزند!»

گفتم: «چرا؟»

گفت: «خُب تو هم مثل آن گل هستی.»

مامان راست می‌گفت. نباید اجازه بدهم کسی به من دست بزند. مثل شوهرعمّه که تا می‌رسد، مرا نیشگون می‌گیرد. خیلی از کارش بدم می‌آید! از این به بعد نمی‌گذارم کسی به من دست بزند.

 

CAPTCHA Image