فِری کاغذی
لاله جعفری
فرفرهی کاغذی صبح که میشد، با چهار تا فِرِش، لب پنجره، منتظر باد مینشست. باد که میآمد، دنبالش میرفت. فِرهایش با باد میچرخیدند و میخندیدند.
یک روز صبح که باد آمد، گفت: «فری کاغذی! امروز توی خونه بمون. هوا اَبریه ممکنه بارون بیاد!»
فری کاغذی گفت: «نه، میخوام برم. باید برم. اگه نرم، توی خونه چه بازیای بکنم؟» و پرید بیرون.
یک ذرّه که چرخید، چِک و چِک باران آمد. فری گفت: «بارون نیا! فِرهام خیس میشه.»
امّا باران باز هم آمد. فری گفت: «فِرَم صاف میشه، چرخم خراب میشه. نیا نیا!»
امّا باران باز هم آمد.
فری دید که فرهایش خیس شدند، صاف و غصّهدار شدند، دیگر نچرخیدند، برگشت خانهاش.
فِری به فِرهایش گفت: «غصّه نخورید! الآن خشکتون میکنم. صافتون رو فِر میکنم.»
بعد رفت لب پنجره و گفت: «باد، به دادم برس! یه ذرّه بیا!» و فِرت و فِرت گریه کرد.
باد دلش سوخت و گفت: «فرت و فِرت نکن!» و آمد توی اتاق. فوت کرد و فوت کرد. فِرها را خشک کرد. فری هم صافشان را فِر کرد.
باد گفت: «فری کاغذی! حالا میای بیرون بچرخی؟»
فری بیرون را نگاه کرد و گفت: «نه! حالا وقتش نیست. بارون که تموم شد، میپرم میام!»
باد خندید و رفت. فری کاغذی هم رفت پشت پنجره و منتظر نشست.
ارسال نظر در مورد این مقاله