همبازی
زهرا عبدی
آن روز بچّهخرگوشها میخواستند به مهمانی بیایند. رایا اسباببازیهایش را توی اتاق گذاشت و در را بست. بابا با چوب برایش اسباببازیهای مختلفی ساخته بود. دلش نمیخواست بچّهخرگوشها آنها را بردارند.
رایا دید مامان برای مهمانها غذا درست میکند. پرسید: «نگران نیستی ظرفها کثیف یا خراب شوند؟»
مامان لبخند زد و رایا را نوازش کرد: «اینکه در کنار دوستانمان باشیم و با هم مهربان باشیم، از همهچیز بهتر است. آنها هم به خوبی مراقب وسایل ما هستند.»
رایا کمی فکر کرد.
وقتی مهمانها آمدند، رایا درِ اتاق را باز کرد. بچّهها با خوشحالی به اتاق رفتند.
آن روز به همهی آنها خیلی خوش گذشت؛ بازی کردند، شعر خواندند و خندیدند.
ارسال نظر در مورد این مقاله