لکلکخانم و لاکپشتخانم
لاله جعفری
لکلکخانم توی ساحل دوید و دوید. به لاکپشتخانم رسید. گفت: «الآن جوجهام از تخم درمیاد. باید بروم برایش غذا پیدا کنم. مواظبش هستی تا برگردم؟»
لاکپشتخانم گفت: «بله.»
لکلکخانم تخم را از زیر بالش درآورد و داد به او. بعد پرواز کرد وسط دریا. چندتا ماهیکوچولو شکار کرد و برگشت؛ امّا دید نه لاکپشتخانم هست و نه تخم جوجهاش.
لکلکخانم جیغ کشید: «دادِ بیداد! جوجهام چی شد؟»
تا این را گفت، شنهای ساحل رفت کنار. بیستتا بچّهلاکپشت خوابآلود، از زیر شنها پیدا شدند.
بچّهلاکپشتها پوست تخمها را ریختند بیرون و گفتند: «مامان تویی؟»
لکلکخانم گفت: «بله، من مامانم؛ امّا مامانِ جوجهلکلکم.»
تا این را گفت، شنها رفتند کنار و سرِ جوجهلکلک آمد بیرون.
لکلکخانم خوشحال شد. جوجهاش را از لای پوستهای تخم بیرون آورد و بوسید.
بچّهلاکپشتها گفتند: «پس مامان ما کیه؟»
لاکپشتخانم از آن دور یواش یواش داشت میآمد، داد زد: «مامانِ شما منم! دارم با یک عالمه غذا میام پیش بچّههایم.»
لکلکخانم و لاکپشتخانم تولّد بچّههایشان را جشن گرفتند. همگی نشستند کنار دریا و دور هم یک عالمه غذا خوردند.
ارسال نظر در مورد این مقاله