مورچه و موهای خورشید (ص 20 و 21)

مورچه و موهای خورشید

سپیده خلیلی

خورشیدخانم از خواب بیدار شد. دست و صورتش را شست. شانه‌اش را برداشت و موهایش را شانه زد. دو تار مویش به شانه گیر کرد و افتاد زمین.

خورشیدخانم خم شد که ببیند موهایش کجا افتاده. با دقّت نگاه کرد. دید روی زمین کنار لانه‌ی مورچه‌ها دو تار مو برق می‌زند.

توی لانه، بچّه‌مورچه‌ها از سرما می‌لرزیدند. بیرون لانه، مامان‌مورچه این‌طرف و آن‌طرف می‌دوید و دنبال چیزی می‌گشت.

یک‌دفعه چشمش به موهای خورشیدخانم افتاد. دوید و موها را برداشت.

خورشیدخانم با خودش گفت: «این مورچه موهای مرا می‌خواهد چه کار؟»

دید که مامان‌مورچه دست به کار شد. نشست و با آن تارها یک پتو بافت. وقتی کارش تمام شد، سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: «خدا را شکر! بچّه‌هایم حالا یک پتوی گرم و نرم طلایی دارند.»

یک لبخندِ گرم طلایی روی صورت خورشیدخانم نشست.

CAPTCHA Image