بوی نان (ص 18و19)

بوی نان (ص 18و19)


بوی نان

محمدحسین فکور

صاحب باغ مهمان داشت. خدمت‌کارِ سیاه‌پوست، از صبح زود کار کرده بود. حالا ظهر بود. مهمان‌ها آمده بودند. خدمت‌کار زیر یک درخت نشست. خسته و گرسنه بود. سفره‌ی غذا را باز کرد. بوی نان بلند شد. سگ نگهبان بو را شنید و آمد روبه‌روی او ایستاد. خدمت‌کار یک لقمه برداشت و خورد. سگ آهسته واق واق کرد. خدمت‌کار یک لقمه جلوی او انداخت. سگ دوید و نان را برداشت و قورت داد. خدمت‌کار یک لقمه‌ی دیگر خورد و یک لقمه هم به سگ داد.

یکی از مهمان‌ها، امام مجتبی(ع) بودند. امام مجتبی(ع) از دور به خدمت‌کار نگاه می‌کردند. سپس بلند شدند و پیش خدمت‌کار آمدند و گفتند: «چرا غذایت را به حیوان می‌دادی؟»

خدمت‌کار گفت: «ای فرزند پیامبر خدا! من خجالت می‌کشم که خودم غذا بخورم و این حیوان گرسنه باشد.»

امام مجتبی(ع) لبخندی زدند و گفتند: «آفرین! همین‌جا بنشین تا من برگردم.» امام حسن(ع) پیش صاحب باغ رفتند و گفتند: «این باغ را به من می‌فروشی؟» صاحب باغ گفت: «چه کسی بهتر از شما؟»

امام مجتبی(ع) باغ را خریدند و دوباره پیش خدمت‌کار آمدند و گفتند: «به خاطر این کار خوبت، تو از حالا آزاد هستی. هر جا دوست داری، برو. این باغ و میوه‌هایش را هم به تو بخشیدم.»

CAPTCHA Image