بوی نان
محمدحسین فکور
صاحب باغ مهمان داشت. خدمتکارِ سیاهپوست، از صبح زود کار کرده بود. حالا ظهر بود. مهمانها آمده بودند. خدمتکار زیر یک درخت نشست. خسته و گرسنه بود. سفرهی غذا را باز کرد. بوی نان بلند شد. سگ نگهبان بو را شنید و آمد روبهروی او ایستاد. خدمتکار یک لقمه برداشت و خورد. سگ آهسته واق واق کرد. خدمتکار یک لقمه جلوی او انداخت. سگ دوید و نان را برداشت و قورت داد. خدمتکار یک لقمهی دیگر خورد و یک لقمه هم به سگ داد.
یکی از مهمانها، امام مجتبی(ع) بودند. امام مجتبی(ع) از دور به خدمتکار نگاه میکردند. سپس بلند شدند و پیش خدمتکار آمدند و گفتند: «چرا غذایت را به حیوان میدادی؟»
خدمتکار گفت: «ای فرزند پیامبر خدا! من خجالت میکشم که خودم غذا بخورم و این حیوان گرسنه باشد.»
امام مجتبی(ع) لبخندی زدند و گفتند: «آفرین! همینجا بنشین تا من برگردم.» امام حسن(ع) پیش صاحب باغ رفتند و گفتند: «این باغ را به من میفروشی؟» صاحب باغ گفت: «چه کسی بهتر از شما؟»
امام مجتبی(ع) باغ را خریدند و دوباره پیش خدمتکار آمدند و گفتند: «به خاطر این کار خوبت، تو از حالا آزاد هستی. هر جا دوست داری، برو. این باغ و میوههایش را هم به تو بخشیدم.»
ارسال نظر در مورد این مقاله