ماهیکوچولو و قلّاب ماهیگیری
ناصر نادری
جشن تولّد ماهیکوچولو بود. ماهیکوچولو همهی ماهیها را دعوت کرد. ماهیکوچولو سر راهش یک قلّاب ماهیگیری دید. ترسید، به قلّاب گفت: «منو نخور! امروز روز تولّدمه.»
قلّاب ماهیگیری گفت: «من دلم نمیخواهد ماهی بگیرم. بیام جشن تولّدت؟»
ماهیکوچولو گفت: «نه! اگه تو بیایی، همه میترسند.»
قلّاب ماهیگیری گفت: «ولی من دوست ندارم ماهی بگیرم.»
ماهیکوچولو گفت: «چرا؟»
قلّاب ماهیگیری گفت: «آخر دلم نازکه! میفهمی؟»
ماهیکوچولو گفت: «باشه بیا، ولی اگر ماهیها ترسیدند چی؟»
قلاّب ماهیگیری گفت: «من اصلاً نوک تیزم را میاندازم دور.»
بعد نوک تیزش را برداشت و انداخت دور. شد قلّاب ماهیگیری بدونِ نوک.
ماهیکوچولو گفت: «حالا شد! پس تو هم امشب بیا جشن تولّدم.»
قلّاب ماهیگیری هر چی غذای ماهی داشت، جمع کرد و رفت جشن تولّد.
ماهیها تا او را دیدند، از ترس خشکشان زد. ماهیکوچولو گفت: «این قلّاب، دوست منه. قول داده ماهی نگیرد.»
ماهیها دوباره دست زدند و خندیدند.
ارسال نظر در مورد این مقاله