ابر پهلوان

عباس عرفانی‌مهر

یک ابر سیاه بود که اسمش «هُلی» بود؛ همیشه زود جوش می‌آورد. روزی یک ابر سفید  از کنار  هلُی  رد می‌شد. یک‌دفعه دستش به هُلی خورد. هُلی عصبانی شد و با دست‌های سیاهش او را هُل داد. ابر سفید محکم به کوه خورد. ابر سفید، گریان شد؛ باران شد و رفت.

چند روز گذشت. یک روز که هُلی توی آسمان لم داده بود، روی زمین چند پهلوان دید. آن‌ها می‌خواستند مسابقه‌ی وزنه‌برداری با سنگ انجام دهند. خوشش آمد. نشست ببیند آن‌ها  چه‌کار  می‌کنند. همه می‌خواستند ببینند چه کسی پهلوان پهلوانان است. یک‌دفعه پیامبر(ص) از راه رسید. پرسید: «چه می‌کنید؟»

پهلوانان گفتند: «می‌خواهیم ببینیم کدام‌ یک از ما قوی‌تر و زورمندتر است.»

پیامبر(ص) به آن‌ها فرمود: «دوست دارید بگویم چه کسی از همه قوی‌تر و نیرومندتر است؟»

همه گفتند: «البته! چی از این بهتر که پیامبر(ص) داور مسابقه باشد و نشان افتخار را او بدهد.»

پیامبر(ص) فرمود: «کسی از همه قوی‌تر است که اگر زمانی عصبانی شد، خودش را کنترل کند.»

هُلی با شنیدن این حرف، کلّه‌ی سیاهش رعدوبرق زد و از خجالت رفت پشت آخرین کوه، قایم شد.

CAPTCHA Image