همکاری ( ص 26و27)

همکاری ( ص 26و27)


همکاری

زهرا عبدی

صبح مامان گفت: «می‌آیی علف تازه از صحرا جمع کنیم؟»

رایا گفت: «نه، من می‌خواهم گِل‌بازی کنم.»

ظهر مامان پرسید: «اتاقت را تمیز کن و بیا وسایل را برای نهار آماده کنیم!»

رایا گفت: «نمی‌شود. من دارم نقّاشی می‌کشم.»

*

شب شد. رایا کنار مامان رفت: «می‌شود برایم کتاب قصّه بخوانی؟»

مامان خمیازه کشید: «خیلی خسته‌ام. خوابم می‌آید.» بعد خوابید: «خُر... پُف... خُر... پُف...»

بابا گفت: «مامان خسته است.»

رایا کمی فکر کرد. با خودش گفت: «از این به بعد به مامان کمک می‌کنم.»

بابا لبخند زد: «آفرین! فکر خوبی است. آن‌وقت شب‌ها می‌تواند برایت کتاب بخواند. امشب من برایت کتاب می‌خوانم.»

رایا لبخند زد و کتابش را آورد.

CAPTCHA Image