همکاری
زهرا عبدی
صبح مامان گفت: «میآیی علف تازه از صحرا جمع کنیم؟»
رایا گفت: «نه، من میخواهم گِلبازی کنم.»
ظهر مامان پرسید: «اتاقت را تمیز کن و بیا وسایل را برای نهار آماده کنیم!»
رایا گفت: «نمیشود. من دارم نقّاشی میکشم.»
*
شب شد. رایا کنار مامان رفت: «میشود برایم کتاب قصّه بخوانی؟»
مامان خمیازه کشید: «خیلی خستهام. خوابم میآید.» بعد خوابید: «خُر... پُف... خُر... پُف...»
بابا گفت: «مامان خسته است.»
رایا کمی فکر کرد. با خودش گفت: «از این به بعد به مامان کمک میکنم.»
بابا لبخند زد: «آفرین! فکر خوبی است. آنوقت شبها میتواند برایت کتاب بخواند. امشب من برایت کتاب میخوانم.»
رایا لبخند زد و کتابش را آورد.
ارسال نظر در مورد این مقاله