قصه ی باغ داران ( ص 10و11)

قصه ی باغ داران ( ص 10و11)


قصّه‌های آسمانی

قصّه‌ی باغ‌داران

مرتضی دانشمند

خانم احمدی گفت: «در یک روستای سرسبز و بزرگ، سه‌تا دوست بودند. آن‌ها باغی بزرگ و پر از میوه‌ داشتند؛ امّا خیلی خسیس بودند و از میوه‌های باغ‌شان به کسی نمی‌دادند. یک روز صبح خیلی زود که هوا هنوز تاریک بود، از خواب بیدار شدند و با هم آهسته حرف زدند:

- تا فقیرها از خواب بیدار نشده‌اند، میوه‌های‌مان را بچینیم و بفروشیم.

آن‌ها به طرف باغ‌شان رفتند؛ امّا هرچه گشتند، باغ‌شان را پیدا نکردند! نگاه‌شان به درختانی افتاد که سوخته و خاکستر شده بود. پیش از آن‌که آن‌ها بیدار شوند، آتشی آمده و باغ‌شان را سوزانده بود؛ چون آن‌ها دل فقیرها را سوزانده بودند. آن‌ها از کارشان پشیمان شدند.»

حالا مدادرنگی‌های‌تان را بردارید و قصّه‌ی باغ‌داران را نقّاشی کنید.

سوره‌ی قلم، آیات ۱۷ تا ۲۳.

CAPTCHA Image