قصّههای آسمانی
قصّهی باغداران
مرتضی دانشمند
خانم احمدی گفت: «در یک روستای سرسبز و بزرگ، سهتا دوست بودند. آنها باغی بزرگ و پر از میوه داشتند؛ امّا خیلی خسیس بودند و از میوههای باغشان به کسی نمیدادند. یک روز صبح خیلی زود که هوا هنوز تاریک بود، از خواب بیدار شدند و با هم آهسته حرف زدند:
- تا فقیرها از خواب بیدار نشدهاند، میوههایمان را بچینیم و بفروشیم.
آنها به طرف باغشان رفتند؛ امّا هرچه گشتند، باغشان را پیدا نکردند! نگاهشان به درختانی افتاد که سوخته و خاکستر شده بود. پیش از آنکه آنها بیدار شوند، آتشی آمده و باغشان را سوزانده بود؛ چون آنها دل فقیرها را سوزانده بودند. آنها از کارشان پشیمان شدند.»
حالا مدادرنگیهایتان را بردارید و قصّهی باغداران را نقّاشی کنید.
سورهی قلم، آیات ۱۷ تا ۲۳.
ارسال نظر در مورد این مقاله