کلوچهی اینرنگی
کِلِر ژوبرت
مامان یک کلوچه به یویو داد. یویو گفت: «من کلوچهی اینرنگی دوست ندارم.»
مامان گفت: «خودت را لوس نکن یویو! تو که تا حالا کلوچهی قهوهای نخوردی.» و مامان برگشت توی لانه.
یویو قهر کرد. کلوچه را گذاشت روی یک سنگ. یک مورچهی ریزهمیزه آمد و از یویو پرسید: «تو این را نمیخواهی؟»
یویو با اخم گفت: «من کلوچهی اینرنگی دوست ندارم.»
مورچهی ریزهمیزه، خامش خامش خامش، کمی کلوچه خورد. بعد دوستانش را صدا کرد. مورچهها زود آمدند و چند تکّه کلوچه بردند. یویو پرسید: «راستی راستی خوشمزه است؟»
مورچهی ریزهمیزه گفت: «اوووه، خیلی!»
آنوقت یک موشکوچولو آمد و از یویو پرسید: «تو این را نمیخواهی؟»
یویو گفت: «من کلوچهی اینرنگی دوست ندارم.»
موشکوچولو، خامش خامش خامش، کمی کلوچه خورد. یویو پرسید: «راستی راستی خوشمزه است؟»
موشکوچولو گفت: «اوووه، خیلی!»
آنوقت یک گنجشک از بالای درخت پایین آمد. یویو زود کلوچه را برداشت و گفت: «کلوچهی خودم است. میخواهم بخورمش.»
بعد کمی از کلوچه را به گنجشک داد و بقیّهاش را خورد. یویو خندید. دور دهانش را لیسید و صدا کرد: «مامانی! باز هم کلوچهی اینرنگی به من میدهی؟»
ارسال نظر در مورد این مقاله