آجون
محمدرضا شمس
آ آبلهمرغان گرفته بود. تب داشت. مرغهایش هی آب میخواستند، هی دانه میخواستند. آ هم هی بهشان آب و دانه میداد.
یک روز گذشت. دو روز گذشت. آ دوست داشت برود مدرسه، پیش دوستانش؛ امّا مرغها نمیگذاشتند. هی قُدقُدقُدا میکردند و از سر و کولش بالا میرفتند. مرغهای آ همه قرمز بودند و برایش تخم میگذاشتند.
یک روز آ خیلی غصّه خورد. مرغها پرسیدند: «آجون! چرا اینقدر غصّه میخوری؟»
آ گفت: «آخه چی کار کنم؟ دوست دارم برم مدرسه.»
مرغها قُدقُدقُدایی کردند و گفتند: «خوب برو. اینکه دیگه غصّه خوردن نداره!»
آ گفت: «چهجوری؟ نمیتونم. اگه برم، دوستام هم مثل من مریض میشن، آبلهمرغون میگیرن.» بعد چنان آهِ سوزناکی از ته دل کشید که دل مرغها برایش کباب شد.
مرغهای قرمز که دیدند اینجوریه، گفتند: «باشه! ما از پیشت میریم تا تو بتونی بری مدرسه.» بعد قُدقُدقُدا یکی یکی پریدند و از آنجا رفتند.
آ خوب شد. تبش پایین آمد. حالا دیگه آبلهمرغان نداشت.
آ با خوشحالی کیف و کتابش را برداشت و بدو بدو رفت مدرسه.
ارسال نظر در مورد این مقاله