بخورم یا نخورم ( ص 6 و 7)

بخورم یا نخورم ( ص 6 و 7)


سپیده خلیلی

مامان‌بق‌بقو دوتا جوجه داشت. جوجه‌ها گرسنه بودند. بابابق‌بقو را فرستاد دنبال غذا.

بابابق‌بقو گشت و گشت و گشت. چند دانه ارزن کنار باغچه پیدا کرد. توی نوکش گرفت و پرواز کرد.

دلش قار و قور صدا کرد. خودش هم گرسنه بود. فکر کرد: «دانه‌ها را بخورم یا نخورم؟»

یادش افتاد که مامان‌بق‌بقو هم گرسنه است. مدّتی است که به خاطر جوجه‌ها از جایش تکان نخورده.

دانه‌ها را برد، توی نوک مامان‌بق‌بقو گذاشت و گفت: «بیا بخور! خیلی وقت است که چیزی نخوردی.»

مامان‌بق‌بقو دانه‌ها را از این طرف نوکش به آن طرف انداخت. فشار داد. دانه‌ها خُرد شدند. لقمه‌ی خوش‌مزّه‌ای بود. با خودش گفت: «بخورم یا نخورم؟... نه نمی‌خورم.» و لقمه را بین جوجه‌هایش قسمت کرد.

CAPTCHA Image