سپیده خلیلی
مامانبقبقو دوتا جوجه داشت. جوجهها گرسنه بودند. بابابقبقو را فرستاد دنبال غذا.
بابابقبقو گشت و گشت و گشت. چند دانه ارزن کنار باغچه پیدا کرد. توی نوکش گرفت و پرواز کرد.
دلش قار و قور صدا کرد. خودش هم گرسنه بود. فکر کرد: «دانهها را بخورم یا نخورم؟»
یادش افتاد که مامانبقبقو هم گرسنه است. مدّتی است که به خاطر جوجهها از جایش تکان نخورده.
دانهها را برد، توی نوک مامانبقبقو گذاشت و گفت: «بیا بخور! خیلی وقت است که چیزی نخوردی.»
مامانبقبقو دانهها را از این طرف نوکش به آن طرف انداخت. فشار داد. دانهها خُرد شدند. لقمهی خوشمزّهای بود. با خودش گفت: «بخورم یا نخورم؟... نه نمیخورم.» و لقمه را بین جوجههایش قسمت کرد.
ارسال نظر در مورد این مقاله