ماجراهای رایا ( ص 24 و 25 )

ماجراهای رایا ( ص 24 و 25 )


اوّل، آینه!

زهرا عبدی

توپ رایا افتاد توی سطل رنگ. رنگ این‌طرف و آن‌طرف پاشید. رایا رفت و توپش را شُست.

*

کسی در می‌زد. رایا در را که باز کرد. دوستش بود.

دوستش با ترس گفت: «وای! آقاغوله... آقا‌غوله!»

رایا تعجّب کرد: «برای چی دوستم از من ترسید؟»

رفت روبه‌روی آینه. دید صورتش رنگی رنگی شده. خندید و گفت: «یادم باشد همیشه اوّل خودم را توی آینه ببینم، بعد بروم در را باز کنم.»

بعد صورتش را شست و رفت تا به دوستش بگوید دیگر آقاغوله رفته!

CAPTCHA Image