اوّل، آینه!
زهرا عبدی
توپ رایا افتاد توی سطل رنگ. رنگ اینطرف و آنطرف پاشید. رایا رفت و توپش را شُست.
*
کسی در میزد. رایا در را که باز کرد. دوستش بود.
دوستش با ترس گفت: «وای! آقاغوله... آقاغوله!»
رایا تعجّب کرد: «برای چی دوستم از من ترسید؟»
رفت روبهروی آینه. دید صورتش رنگی رنگی شده. خندید و گفت: «یادم باشد همیشه اوّل خودم را توی آینه ببینم، بعد بروم در را باز کنم.»
بعد صورتش را شست و رفت تا به دوستش بگوید دیگر آقاغوله رفته!
ارسال نظر در مورد این مقاله