پیراهن نو ( ص 20 و 21 )

پیراهن نو ( ص 20 و 21 )


پیراهن نو

محمدرضا شمس

یک پ بود که برای شب عید پیراهن نداشت. رفت پیش خیّاط و گفت: «آقای خیّاط! دوز و دوز و دوز، برای عیدم یه پیرهن بدوز.»

خیّاط گفت: «پارچه ندارم. برو برام پارچه بیار تا برات پیرهن بدوزم.»

پ رفت پیش پارچه‌باف و گفت: «آقاپارچه‌باف! باف و باف و باف، برا پیرهنم پارچه بباف.»

پارچه‌باف گفت: «نخ ندارم. برو برام نخ بیار تا برات پارچه ببافم.»

پ رفت پیش نخ‌ریس و گفت: «آقانخ‌ریس! ریس و ریس و ریس، نخ برام بریس.»

نخ‌ریس گفت: «تار ندارم. برو برام تار بیار تا برات نخ بریسم.»

پ رفت پیش عنکبوت و گفت: «خاله‌عنکبوت! بوت و بوت و بوت، تار برام بباف.»

عنکبوت، بوت و بوت و بوت تار براش بافت. پ تار را داد به نخ‌ریس. نخ‌ریس، ریس و ریس و ریس نخ براش ریسید. پ نخ را داد به پارچه‌باف. پارچه‌باف، باف و باف و باف براش پارچه بافت. پ پارچه را داد به خیّاط. خیّاط، دوز و دوز و دوز برای عیدش یک پیراهن دوخت.

عید شد. پ پیراهن نویش را پوشید و رفت عیددیدنی.

CAPTCHA Image