بند بندی (ص 6 و 7)

بند بندی (ص 6 و 7)


بندبندی

مهری ماهوتی

بندبندی روی برگ گل بود. می‌خواست بپّرد پایین؛ امّا می‌ترسید. برگ پر از راه‌های دراز و باریک بود. بندبندی از این یکی رفت؛ رسید به لبه‌ی برگ. از آن یکی رفت؛ رسید به لبه‌ی برگ. فکر کرد: «از کجا بروم؟»

یک قطره باران روی برگ افتاد و قِل خورد. بندبندی گفت: «جانمی جان! سُرسُره‌بازی.»

اصلاً یادش رفت می‌خواست چه کار کند. دنبال قطره رفت. وسط برگ رسید. لیز خورد و از آن بالا تِلِپ افتاد پایین.

CAPTCHA Image