بوی خوب
زهرا عبدی
مامان، سیبهای درخت کنار کلبه را میچید. رایا چند سیب را توی سبد گذاشت. یکی از سیبها خراب شده بود. رایا گفت: «وای... چه بوی بدی!»
مامان آن را از سبد بیرون گذاشت و گفت: «هیچکس بوی بد را دوست ندارد.»
*
رایا توی جنگل دنبال پروانهها دویده بود؛ برای همین عرق کرده بود.
مامان به رایا گفت: «کنار رودخانه برو و خودت را بشور!»
رایا گفت: «خیلی خستهام، نمیروم!»
مامان گفت: «اگر حمّام نروی، بدنت بوی بدی میگیرد؛ هیچکس بوی بد را دوست ندارد.»
رایا کمی فکر کرد. حولهاش را برداشت و به حمّام رفت.
ارسال نظر در مورد این مقاله