حرفهای سارا
رقیه ندیری
سارا به تلویزیون نگاه کرد. مردها و زنهای زیادی را دید که در حرم داشتند دعا میخواندند. حیاط حرم امام رضا(ع) را شناخت. یادش آمد. در آنجا عکس گرفته بود و بازی کرده بود.
مادر داشت مراسم را میدید و دعا میخواند. سارا کنار مادرش نشست؛ ولی نتوانست کلمههای دعا را از روی کتاب مادرش بخواند. ناراحت شد. به مادر گفت: «من که نمیتوانم دعا بخوانم!»
مادر لُپ گردالی سارا را بوسید و گفت: «تو میتوانی حرفهایت را به خدا بگویی.»
سارا کنار پنجره رفت و فکر کرد. از پنجره دید یک پیشی روی دیوار نشسته و دارد به ماهیهای حوضشان نگاه میکند. دعا کرد: «خدایا! به پیشی غذا بده تا سیر شود و ماهیهای ما را نخورد.»
بعد فکر کرد تا ببیند دیگر چه حرفهایی دارد که با خدا بزند.
ارسال نظر در مورد این مقاله