ب کوچولو
محمدرضا شمس
یک ب کوچولو بود. اسمش بغلی بود. هر کس را میدید، میگفت: «بغل بغل! اَتَل و مَتَل!» و میپرید بغلش.
یک روز ز را دید و گفت: «بغل بغل! اَتَل و مَتَل!» و پرید بغلش. بز شد و رفت توی دشت و صحرا. این وَر بدو، آن وَر بدو. بالا بدو، پایین بدو. یهو یک گرگ جلویش سبز شد. گرگ گفت: «الآن میخورمت!» و دنبالش کرد.
بز گفت: «نمیتونی.» و فرار کرد. این بدو، آن بدو. بالا بدو، پایین بدو. رسیدند به دوتا ک. ب پرید وسطشان و گفت: «بغل بغل! اَتَل و مَتَل!» و شد کبک و پرواز کرد. رفت آن بالا بالاها.
گرگ سرش را بالا کرد و هی اَلَکی زوزه کشید. آنقدر زوزه کشید که خسته شد! ب کوچولو دلش سوخت. پرید بغل ش، شد شب. به گرگ گفت: «بسّه دیگه! شب شد. خسته شدی، بگیر بخواب!»
گرگ خوابید. ب کوچولو هم برایش لالایی خواند.
ارسال نظر در مورد این مقاله