ماهیکوچولو و موج دریا
ناصر نادری
ماهیکوچولو خوابش نمیآمد. گفت: «چی کار کنم، چی کار نکنم؟»
آمد بالای آب. ماه توی آسمان بود.
گفت: «به ماه نگاه میکنم تا خوابم ببرد!»
ماه او را دید، خندید و برایش شکلک درآورد.
ماهیکوچولو چندتا حُباب درست کرد و فوت کرد به هوا.
ماه پرسید: «خوابت نمیبرد؟»
ماهیکوچولو گفت: «نه!»
موج دریا، حرفش را شنید و گفت: «بیا بغل من! الآن خوابت میبَرَد.»
ماهیکوچولو رفت تو بغل موج دریا.
موج دریا، آهسته بالا و پایین رفت و برایش لالایی گفت.
ماهیکوچولو خوابید و خواب پری دریایی را دید.
ارسال نظر در مورد این مقاله