داداش دوست داشتنی

10.22081/sn.2019.67053

داداش دوست داشتنی


حامد جلالی

هر دفعه که مادرم می‌خواست فرزندی به دنیا بیاورد، حسودی می‌کردم؛ امّا این بار مادرم برای به دنیا آوردن نوزاد، در خانه نماند. بیرون رفت. من هم دنبالش رفتم. با مهربانی رو به من کرد و گفت: «پسرم، برگرد!»

برگشتم؛ ولی از دور نگاهش کردم. کنار کعبه رفت. دست روی دیوار گذاشت. دیوار شکافته شد. مادرم داخل کعبه رفت و بعد دیوار بسته شد. داشتم از فضولی می‌مُردم!

بعداً مادرم بیرون آمد. نوزادی بغلش بود. مردم جمع شدند و با تعجّب نگاهش کردند. این ‌بار خیلی حسودی‌ام شد. جلو رفتم. دلم می‌خواست گازش بگیرم؛ امّا همین که نگاهش کردم، همه‌‌چیز یادم رفت. خیلی خوشگل و بانمک بود! اسمش را «علی» گذاشتند.

بعد که کمی بزرگ شد، خانه‌ی پسرعمویم محمد(ص) رفت. باز هم حسودی‌ام شد؛ آخر پسرعمویم خیلی خوب بود.

من گاهی به برادرم علی حسودی می‌کردم؛ امّا هر بار که او را می‌دیدم، آن‌قدر مهربانی می‌کرد و خوب بود که همه‌چیز یادم می‌رفت و بغلش می‌کردم و می‌بوسیدمش.

 

CAPTCHA Image