بچّه‌ها در نمایشگاه کتاب (ص 16)

10.22081/sn.2017.63475

بچّه‌ها در نمایشگاه کتاب (ص 16)


سیدمحمد مهاجرانی

سلام!

من یک هواپیمای کوچکم و اسمم «هوپی» است. من توی آسمانِ آبیِ خدای مهربان، مثل کبوتر پَر می‌زنم و به همه‌جای ایران سفر می‌کنم.

دیروز همین که از تهران بیرون آمدم، چشمم به نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران افتاد. چه نمایشگاه جالبی!

تا چشم کار می‌کرد، کتاب بود. کتاب‌های کوچک و بزرگ؛ کتاب‌های رنگی و سیاه - سفید؛ کتاب‌های یک‌جلدی و چند‌جلدی؛ کتاب‌های داستان و شعر؛ کتاب‌هایی درباره‌ی زندگی حیوانات، گیاهان، کوه‌ها و دریاها؛ کتاب‌های آموزش نقّاشی و کاردستی!

یک عالمه خردسال و کودک هم دیدم. همگی شاد و خوش‌حال قدم می‌زدند. کتاب‌ها را ورق می‌زدند و کتاب‌های مورد علاقه‌ی‌شان را انتخاب می‌کردند. بعضی‌ها همان‌جا روی چمن دراز کشیده بودند و کتاب می‌خواندند. خیلی‌ها با پدر و مادر و بعضی‌ها با مربّی‌های‌شان آمده بودند.

من دوست داشتم پایین بروم و مثل بچّه‌ها کتاب‌ها را ورق بزنم و قصّه‌های قشنگ و شعرهای شیرین را بخوانم، امّا نمی‌شد؛ چون من باید مسافرانم را به شهرهای‌شان می‌رساندم.

من هیچ وقت نمی‌توانم مثل شما توی نمایشگاه‌ها یا فروشگاه‌های کتاب بیایم؛ ولی شما خیلی راحت می‌توانید به من کمک کنید. شاید بپرسید چه‌طوری؟ خیلی آسان. وقتی سوار من شُدید، برای من کتاب بخوانید. قبول؟

CAPTCHA Image